خرداد 1386

معنویت و معنای "معناداری"

نشست با اعضای هیئت علمی و اساتید دانشگاه

بسم‌الله الرحمن الرحیم

در تفکر اسلامی و در سنت فکری ما اصلاً این بحث خیلی مطرح نیست که برای معنوی بودن فکر نکنید. یعنی حتی به عادی‌ترین مردم که خیلی وارد این مسائل نیستند و اهل کتاب خواندن نیستند این را بگویید نمی‌پذیرند. یعنی اگر شما در میان عموم جامعه صحبت بکنید این جمله به گوش آن‌ها ناآشنا است که برای مؤمن بودن باید فکر خود را تعطیل بکنیم. واقعاً این جمله را نمی‌پذیرند. یعنی در سنت ما این جمله نیست که معنویت در تقابل با معرفت تعریف بشود. یعنی شما باید یا معنوی باشی یا اهل معرفت باشی. این را نمی‌پذیرند. یعنی اصلاً در سنت ما این تفکیک و تقابل بین معرفت و معنویت نیست و نبوده است. وقتی این مسئله جالب می‌شود که بدانیم این تقابل رکن اساسی هم معنویت و هم قصه‌ی معرفت در دنیای امروز و در غرب مدرن و غرب پست‌مدرن و غرب سنتی یعنی سنت مسیحی غرب بوده است. یعنی تقریباً این امر جزو محکمات این‌ها بوده است که راه معرفت از راه معنویت جداست. توجه به این سنت ما وقتی جالب می‌شود که تفاوت آن را با سنت غرب بدانیم که در دنیا سنت آن‌ها ترویج هم شده و حتی به آن چهره‌ی آکادمیک هم داده‌اند و در دانشگاه‌های دنیا هم تدریس و بحث می‌شود. در سنت ما اصلاً معنویت از معنا می‌آید. معناداری، یعنی شما بدون معنا و معانی نمی‌توانی معنوی باشی. این‌طور نیست که معنویت صرفاً یک احساسی در من باشد و با هیچ معنای هیچ ربطی نداشته باشد. در تقابل با معرفت و یا حداقل در تباین با معرفت و جدا از معرفت نیست. این در سنت ما نیست. حتی متهم‌ترین کسانی که ظاهراً ضد معرفت به نظر می‌آیند یعنی عرفا هم این‌طور نیستند. حالا بالاخره یک تفاوت نظری بین فیلسوف و متکلم و عارف و محدث در بعضی جهات ممکن است وجود داشته باشد و هست ولی جالب است که هیچ کدام از این‌ها در جهان اسلام و در سنت فکری اسلامی منکر معرفت و ضرورت معرفت نبوده‌اند. این وقتی جالب می‌شود که من عباراتی را از آن طرف هم نقل بکنم تا ببینید چقدر صریح ارتباط معنویت و معرفت قطع می‌شود و حتی با آن مخالفت می‌شود. حالا کسی در مورد فیلسوف و متکلم تردید نکرده که این‌ها ضد معرفت هستند. چون همه‌ی این‌ها در مورد استدلال و ماده و صورت استدلال و بحث می‌کنند. اگر کسانی متهم باشند یا حداقل مشکوک باشند که از معنویت بدون معرفت صحبت می‌کنند قاعدتاً باید عرفا باشند. در حالی که من عباراتی را از عرفای درجه‌ی یک جهان اسلام خدمت شما عرض می‌کنم که خود آن‌ها از نظر مشرب با هم تفاوت دارند ولی هیچ کدام از این‌ها هیچ تعبیری دال بر این‌که ما برای معنوی بودن و برای صفای نفس احتیاجی به معرفت نداریم حرفی نزده‌اند. این را گفته‌اند که معرفت لفظی و معرفت ذهنی برای رسیدن به حقیقت کافی نیست. این را گفته‌اند و مکرراً هم گفته‌اند. این‌که پای استدلالی چوبین است و این‌که همه چیز را نمی‌توان با دو دوتا چهارتا فهمید، این‌که الفاظ برای تفهیم همه‌ی حقایق کافی نیستند را گفته‌اند اما هیچ کدام نگفته‌اند حقیقت قابل دسترس نیست و امکان معرفت نیست و معرفت برای معنویت ضرورتی ندارد. این حرف این‌جا گفته نشده است ولی آن‌جا گفته شده است. این‌جا حتی کسانی که در اوج نظریه‌پردازی در حوزه‌ی عرفان نظری هستند نهایتاً این را گفته‌اند که ما حس و عقل را قبول داریم، معتقد هم نیستیم که حقیقت قابل دسترس نیست. چون در آن سنت این جا افتاد که «ما را چه به حقیقت؟ حقیقتی وجود ندارد که ما بخواهیم به آن برسیم. اگر حقیقتی هم وجود دارد ما به آن نمی‌رسیم.» بنابراین در یک عده کم‌کم اصل حقیقت انکار شد و در یک عده‌ی دیگری حقیقت نسبی شد و یک عده‌ای هم گفتند هر کسی حقیقت خودش را داشته باشند و حقیقت معیاری وجود ندارد. حالا در سنت ما چه گفته‌اند؟ آن‌جا بعضی‌ها به نام معنویت هم همین‌ حرف‌ها را زدند ولی این‌جا و در سنت ما حتی بدبین‌ترین عرفا به امکان معرفت باز گفته‌اند حقیقت ولو نه همه‌ی حقیقت، ولو نه همه‌ی سطوح حح، ولی حقیقت در دسترس انسان است و ما می‌توانیم. اتفاقاً اعتماد به معرفت انسانی در این‌جا هست. یعنی انسان می‌تواند بفهمد. آن‌جا کم‌کم بحث شکاکیت و معرفت‌ستیزی آمد. چون اصلاً نسبی‌گرایی به معنای عقلانیت ستیزی است. هر اسمی هم که بخواهند روی آن بگذارند. این‌جا درست مسیر عکس پیموده شده است. این‌جا کسی نگفته حقیقت دست‌نیافتنی است و معرفت ناممکن است. ولی گفته‌اند حقیقت و معرفت مراتبی دارند. این خیلی با آن فرق دارد. این نکته‌ی اول است که حالا چند مثال هم از آن عرض می‌کنم که معرفت حتی در حد بالاتر از معرفت ذهنی یعنی در حد معرفت شهودی و ذوقی را گفته‌اند. یعنی ما می‌توانیم در حدی به حقیقت نزدیک بشویم که اصلاً آن را بچشیم. این‌قدر می‌توانیم به حقیقت نزدیک بشویم و این مبنای معرفت‌شناسی عرفای ما و متفکران اسلامی است. این‌ها به انسان بدبین نیستند. حتی می‌گویند اصل حقیقت چشیدنی و دیدنی است و اگر کسی به اصل آن برسد احتیاجی به بحث و لفظ نیست. از این طرف گفته‌اند که ما در درجاتی از معرفت بی‌نیاز از الفاظ هستیم اما نگفته‌اند راه ما به سوی معرفت و حقیقت بسته است. گفته‌اند اصل حقیقت دیدنی است و شنیدنی نیست و حقیقت امر حضوری است و حصولی نیست. پس چرا استدلال می‌کنید؟ اگر می‌گوید حقیقت حضوری است و چشیدنی است چرا استدلال می‌کنید؟ چرا بحث می‌کنید و کلاس می‌گذارید؟ «قیصری» در «شرح فسوس» در مقدمه‌ی رساله‌ای که در باب نبوت و ولایت توحیدی دارد می‌گوید اگر ما برهان می‌آوریم و وارد بحث استدلالی و لفظی می‌شویم از باب هم‌زبانی با کسانی است که که قد آن‌ها کوتاه است. یعنی قدرت چشیدن حقیقت را ندارند و چشم و دهان آن‌ها بسته است و من مجبور هستم از راه گوش او با او حرف بزنم. این‌ها چون اهل لفظ هستند و برای احترام به شعورهای متوسط و هم‌زبانی است که استدلال می‌کنیم. برای این‌که ما به آن‌ها حالی کنیم و آن‌ها شیرفهم بشوند استدلال می‌کنیم و الا حقیقت خیلی شفاف‌تر است و حتی بالاتر از این است که برای آن الفاظ دست و پا بکنید و برای این‌که ما به آن‌ها بفهمانیم این کشفیات تامات و تخیلات نیست و این‌ها از کشفیات علوم تجربی واقعی‌تر هستند مجبور می‌شویم و سعی می‌کنیم که در قالب لفظ و استدلال منطقی با آن‌ها صحبت بکنیم و این فقط برای شیرفهم کردن است. عبارت دیگر برای شیخ اشراق «سهروردی» است که اتفاقاً همه‌ی این‌ها متهم هستند که ضد عقل و ضد معرفت هستند. می‌گوید ما منطق و تجربه و عقل را نفی نمی‌کنیم و ما می‌گوییم این‌ها کم است. یعنی ما می‌گوییم استدلال و فلسفه و عقل و لفظ و تجربه کم است و نمی‌گوییم این‌ها را دور بریزید. تعبیر شیخ اشراق این است که می‌گوید نیاز به منطق برای کسانی است که امکان مشاهده و کشف حضوری ندارند. می‌گوید چون نمی‌توانید ما با شما حرف می‌زنیم. چون شما کلاس اولی هستید ما برای شما استدلال می‌آوریم و اگر نه حقیقت خیلی شفاف‌تر و قابل وصول است و معرفت‌های خیلی عمیق‌تری از معرفت تجربی و معرفت فلسفی هست. یعنی علم و فلسفه را نفی نمی‌کند. در حکمت الاشراق ایشان می‌گوید قبل از این‌که این کتاب من را بخوانید باید چهل روز ریاضت بکشید فقط برای این‌که بتوانید نگاه کنید. چون کافی است اگر نگاه بکنید. می‌گوید مشکل ما مشکل الفاظ نیست. مشکل این است که آینه‌ی ما مشکل دارد و چشم و عینک ما کثیف است و نمی‌بینیم و الا اگر عینک تمیز باشد می‌بینی. می‌گوید باید چهل روز ریاضت بکشید و بعد کتاب من را شروع کنید. می‌گوید من رسالاتی در فلسفه‌ی ارسط نوشته‌ام ولی روش این فرق می‌کند و برای فهم بعضی از این‌ها استدلال و سخن گفتن و شنیدن کافی نیست. باید از خودخواهی و میل و تعصب بگذری یعنی با زهد و ریاضت بخوانی و خود من هم با استدلال به این مفاهیم نرسیده‌ام بلکه این‌ها را مشاهده کرده‌ام. یعنی من این‌ها را نخوانده‌ام بلکه این‌ها را دیده‌ام. بعد می‌گوید دعوت می‌کنم که به سطوح بالاتر معرفت بیایید و ببینید. من الان نمی‌خواهم داوری داشته باشم. ممکن است کسی به عرفا نقد داشته باشد و ممکن است خود ما هم نقد داشته باشیم. یک اختلاف نظرهایی بین فیلسوف و متلکم و محدث و فقیه و عارف در مسائل معرفتی و افراط و تفریط‌ها هست. بحث درون دینی ما به جای خودش باشد. من دارم بین این فرهنگ و آن فرهنگ بحث تطبیقی می‌کنم. آن‌جا کسانی که الگوها و مجسمه‌ها و مثال‌های عالی معنویت هستند عباراتی دارند که اساساً در آن می‌گویند ما با معرفت مشکل داریم و امکان معرفت نیست. این تیپ‌هایی که سخن‌گویان عرفان در فرهنگ ما هستند چه می‌گویند؟ نمی‌گویند باب معرفت بسته است بلکه می‌گویند سطوح بالاتری از معرفت هست که ما می‌گوییم بالا بیایید. آن‌ها هم هست، نه این‌که نباشد. ببینید بین این دو مکتب و این دو فرهنگ خیلی تفاوت است. می‌گوید به جایی من که ایستاده‌ام بیایید و بایستید و چیزهایی را ببینید که دیگر شک هیچ شکاکی نمی‌تواند این‌ها را ابطال کند. معرفت امر ملکوتی است و با محبت به مادیات نمی‌توان به آن رسید. یعنی یک سطح بالاتری از معرفت وجود دارد. بله، برای معارف تجربی احتیاجی به این کارها نیست. چشم خود را باز کن و حواس خود را به کار بینداز و بعد ضبط بکن. تو دیگر عالم و دانشمند هستی. بعد می‌گوید این‌ها برای کلاس اول است و دانش نیست. می‌گوید دانش تجربی از راه دور دیدن چیزی و ثبت بعضی از مشخصات از راه دور است. من می‌گویم نزدیک بشوید. همین‌هایی که شما در دانش تجربی قشر آن را می‌بینید حقیقتی دارند که اگر درست نگاه کنید می‌بینی آن‌ چیزی که تو فکر می‌کردی نسبت به آن عالم هستی چیست و تو نسبت به آن کاملاً جاهل هستی. نسبت به همین‌هایی چیزهایی که در علوم تجربی آن‌ها را بررسی می‌کنی کاملاً جاهل هستی. می‌گوید عالم کاملاً‌ جاهل است برای این‌که یک مرتبه‌ی دیگری از علم باید باشد. یک عبارت هم از «ابن عربی» هست که می‌گوید عقل نظری لازم است اما برای این دریای بزرگ قاشق کوچکی است و قادر به شناختن حقایق اشیا ما بعد الطبیعه و امور مربوط به آن‌ها نیست و عقل نظری کافی و قادر نیست و انسان می‌تواند بالاتر از این تجلیات انوار حقیقت را مشاهده‌ی رو در رو کند و می‌گوید به نحو بسیط شامل همه‌ی حقایق است و ما انسان‌ها می‌توانیم به معرفت یقینی و به این معرفت و به معنا برسیم. علم وجود مجردی است که از سوی حق تجلی می‌کند و اساس هستی همین تجلیات و انوار غیبی است. حالا کسانی که به این شکل به معرفت نگاه می‌کنند دچار بحران معنا نمی‌شوند. باز من عباراتی خواهم خواند که چطور بزرگ‌ترین متفکران درجه یک در آن فرهنگ نهایتاً به مسئله‌ای به نام بحران معنا رسیدند. می‌گوید من به همه چیز رسیده‌ام و ظاهراً بر طبیعت مسلط شده‌ام اما هیچ چیز برای من معنا ندارد. این یعنی بی‌معنایی و بی‌معنایی در درجه‌ی اول یک مسئله‌ی معرفتی است و در درجه‌ی دوم نتیجه‌ی یک مسئله‌ی معنوی و فقدان معنویت است. فقدان معرفت و فقدان معنویت است. در این دیدگاه می‌گوید اگر چشمان خود را درست باز کنی تمام جهان سراسر معنا است و همه‌ی جهان فیض و نور است. حالا اصطلاحات فلسفی را کنار بگذارید. عبارت «ابن عربی» این است که می‌گوید تمام عالم در عرصه‌ی معرفت فیض اقدس است که افاده‌ی معرفت می‌کند و در عرصه‌ی وجود فیض مقدس است که سبب تحقق این انوار و بروز آن‌ها در عالم است. بنابراین معرفت اشراق حق است. بعد می‌گوید خیلی از حق توقع نداشته باشید. عقل با این معرفتی که من می‌گویم ضد نیست و تضادی ندارد. منتها ظرفیت آن را هم ندارد. یعنی خود عقل نمی‌تواند مستقیماً این معارف را تحصیل کند اما می‌تواند آن‌ها را قبول کند. اگر شما از راه دیگری به این حقایق برسی و به عقل عرضه بکنی عقل مخالفتی نمی‌کند. اما اگر به خود عقل بگویی خودت برو و به این‌ها برس نمی‌تواند. یعنی این‌ها ضد عقل نیست بلکه فوق عقل است. مراتب بالاتری از معرفت هم هست که معنویت آن‌جا بیشتر تأمین می‌شود. هر چه معرفت بیشتر بشود معنویت هم بیشتر می‌شود. در آن دیدگاه دیگر می‌گوید اگر شما معنویت می‌خواهی باید از خیر معرفت بگذری. حالا عرض خواهم کرد. می‌گوید بعضی از معارف را عقل با تفکر می‌یابد ولی بسیاری از معارف هستند که عقل با تفکر نمی‌تواند به آن برسد و با قلب به آن می‌رسیم ولی عقل آن‌ها را جایز می‌داند ولو خود عقل آن‌ها را به دست نیاورده است. این‌ها نامعقول نیست ولو این‌که توسط عقل به دست نیامده است. و عبارت «ابن سینا» در «مقامات العارفین» که منازل سلوک را می‌شمارد تا به مقام وصول و فنا می‌رسد و بعد می‌گوید چه کسی می‌گوید راه وصول بسته است؟ راه وصول باز است و بن‌بست نیست. ادراک شهودی و وصل در شأن اهل سلوک است و آن‌ها استعدادش را دارند. می‌گوید کسانی که این مفاهیم را نمی‌فهمند یا مسخره می‌کنند و یا از این مفاهیم بدشان می‌آید و تا این صحبت‌ها می‌شود خواب چشمان‌شان را می‌گیرد برای این است که آن‌ها در این افق نیستند و با این مفاهیم مناسبتی ندارند. مثل این می‌ماند که شما بروی با بچه‌ی 6 ماهه و یک ساله از ریاضیات عالی صحبت بکنی. خب او اصلاً مسخره می‌کند. می‌گوید شما وقتی این مسائل را با کسانی که فقط در افق تجربه و غریزه هستند و وارد افق عقل نشده‌اند طرح می‌کنی این‌ها نمی‌فهمند و اصلاً از این مباحث بدشان می‌آید. آقای جوادی یک وقتی در بحث‌های خود این را می‌گفتند. البته این بحث را عرفا و حکما کرده‌اند ولی ایشان آن‌جا به زبان ساده‌ای بیان می‌کرد و به آن شعر مولوی اشاره می‌کرد که می‌گوید تمام جهان حرف می‌زنند منتها چون ما بی‌هوش هستیم برای ما این عالم خاموش است. حالا ما دور و اطراف خودمان را که نگاه می‌کنیم همه جا سکوت است. به خصوص وقتی که در خلوت هستیم و صداهای مادی نیست ما سکوت می‌شنویم. علت آن این است که ما چشم و گوش نداریم و چون چشم و گوش ما بسته است و نامحرم محسوب می‌شویم صداها و موسیقی که در عالم در جریان است را نمی‌شنویم. این بحث شعری است که مولانا دارد. می‌گوید درب و دیوار حرف می‌زنند منتها این برای اهل معنا است. یعنی معنا همه جا هست و ما اهل معنا نیستیم. ما احساس خلأ و فقدان معنا می‌کنیم برای این‌که رابطه‌ی ما قطع است. مثل کسی که کر است و فکر می‌کند صدا نیست. کسی که کور است و فکر می‌کند تصویر نیست. گیرنده خراب است و فکر می‌کند فرستنده خراب است. می‌گوید جهان بی‌معنا است و زندگی بی‌معنا است و برای چه زندگی می‌کنیم و برای چه هستیم و همه چیز بی‌معنا است در حالی که هیچ چیز بی‌معنا نیست. همه جا معنا هست و تو اهل معنا نیستی. می‌گویند اهلش باش تا بفهمی و بدانی که همه چیز و همه جا معنادار است. تعبیری که آقای جوادی داشت این بود که می‌گوید روح ما در آغاز ضعیف است لذا مدام تحت تأثیر اشتغالات طبیعی و حواس بیرونی است و آن‌ها مزاحم ادراک باطنی آدم می‌شوند. همین صداها و تصویرها و چیزهای بیرونی را می‌گوید. فقط این‌ها را می‌بینیم و صدای دیگری نمی‌شنویم و فکر می‌کنیم همه چیز بی‌معناست. وقتی که می‌خوابیم چون سرگرمی‌ها و اشتغالات بدنی و طبیعی قطع می‌شود در خواب یک چیزهایی را می‌بینیم. یک صداهایی می‌شنوی. می‌گوید آن چشم و گوشی که در خواب با ماست در بیداری هم با ما هست منتها چون در خواب اشتغالات طبیعی کم و حتی قطع شده است یک صداهایی را می‌شنویم و یک منظره‌هایی را می‌بینیم. اما چون در بیداری این اشتغالات برقرار می‌شود این صداها را نمی‌شنویم و آن منظره‌ها را نمی‌بینیم. در حالی که آن چشم و گوش با ماست و آن منظره‌ها و صداها هم هست و در بیداری هم وجود دارد ولی رابطه‌ی ما با آن‌ها قطع شده است. وقتی نفس قوی می‌شود مشاهدات بیرونی دیگر مزاحم نیستند و به شهود باطنی کمک می‌کنند و بعد می‌گوید صاحب‌دل وقتی هر منظره‌ی خارجی را مشاهده بکند حقیقتی که با آن متناسب هست را هم مشاهده می‌کند. نسیمی هم که متناسب با آن است را استشمام می‌کند. هر صدا و تصویر در عالم طبیعت را انعکاس یا تجلی یا آیه‌ای از حقیقتی بالاتر در عالم ملکوت می‌بیند و می‌شنود. اصالت با این معرفت حضوری است ولو عقل و حواس و قوای عقلی هم معتبر هستند ولی آن‌ها فقط به ظواهر عالم و به ماهیات و تعینات سر و کار دارند و این‌ها برای درک معنای هستی کافی نیست. ارتباط باطنی و حضوری لازم است. این تعبیر جالب هم هست که حکما می‌گویند در معارف باطنی همین چیزهایی که در عالم اجسام و بیرون ظاهراً با هم بی‌ربط هستند در آن عالم همه به هم مربوط هستند. می‌گوید از زیر زمین همه چیز به هم ربط دارد. یعنی وقتی شما یک چیز را می‌بینی انگار همه را دیده‌اید و لازم نیست هزار جا بروی تا به هزار چیز علم پیدا بکنی. این‌هایی که اهل معنا هستند می‌گویند همه‌ی تکسرات علم اجمالی و واحد دارند. یعنی همه چیز را یک جا می‌بینند و به همین دلیل هم این‌ها می‌توانند پیش‌گویی کنند و به همین دلیل این‌ها می‌توانند باطن افراد را ببینند. به همین دلیل هم لازم نیست از سد زمان و مکان و همه چیز عبور کنند. این تفکر و فرهنگ این طرف است. حالا به فرهنگ آن طرف برویم. بعضی از متفکران پست‌مدرن در اعتراف به بحرانی که در معنویت است صادق‌تر هستند. عبارت این است که می‌گوید ما همه‌ی ارزش‌ها را غیر علمی خواندیم. حالا من نمی‌خواهم اسم افراد را بیاورم برای این‌که بحث ما با اشخاص نیست و نمی‌خواهیم فرد خاصی را نقد بکنیم بلکه نقد یک فرهنگ است. می‌گوید ما تحت عنوان مدرنیته همه‌ی ارزش‌ها را غیر علمی خواندیم و گفتیم همه‌ی این ارزش‌ها مفاهیم علمی نیستند چون تجربی نیستند ولی خودمان بی‌معنا شدیم. می‌گوید گفتیم ارزش‌ها بی‌معنی هستند و حالا به جایی رسیده‌ایم که می‌بینیم خود ما بی‌معنی شده‌ایم و خودمان را خلع سلاح کرده‌ایم و خود ما بی‌هدف شده‌ایم و امروز زندگی ما مجهز و سراسر نامعقول شده است. می‌گوید ابزار عقلانی شده ولی هدف آن نامعقول است. ابزار و روش‌های زندگی ما ظاهراً عقلانی و علمی شده اما یک چیز دیگری نامعقول شده و آن هم اصل زندگی است. می‌گوید ما به نام اسطوره‌زدایی انتحار کردیم. چون می‌گویند مدرنیته مثل اسیدی است که اساطیر را ذوب می‌کند و جلو می‌آید و همه چیز را علمی و عقلانی می‌کند. ادعا این بود. می‌گوید ما به نام اسطوره‌زدایی معنازدایی کردیم. ظاهر این بود که قرار است خرافه‌زدایی بکنیم ولی در کنار خرافات ما معنازدایی کردیم و حالا دیگر هیچ چیز برای ما معنی نمی‌دهد. اگر همه‌ی ارزش‌ها فاقد بنیاد عقلانی و غایی هستند و اگر کل جهان بی‌معنی و بی‌فلسفه است پس زندگی ما چرا معنادار باشد و چگونه معنادار بشود؟ ما که حتی علم را از ایدئولوژی و دانش را از ارزش تفکیک کردیم حالا ارزش خود علم را چطور ثابت بکنیم؟ شور و شوق برای زندگی را از کجا بیاوریم؟ حالا انگیزه برای زندگی را از کجا بیاوریم؟ خیلی خوب حالا امکانات زندگی فراهم شد. حالا اصلاً به اصل سوال رسیدیم که برای چه باید زندگی کنم؟ می‌گوید دیگر نمی‌توانیم به این سوال جواب بدهیم. می‌گوید دیسیپلین لازم بود ولی کافی نبود. اگر همه چیز بی‌معنی است و همه‌ی کار ما تفنن است پس ما باید احمق باشیم که حتی تحقیقات علمی را با جدیت و شور دنبال کنیم. اصلاً من چرا صبح به آزمایشگاه بیایم و به دانشگاه بروم؟ می‌گوید به این سوال جواب نمی‌دهیم. می‌گوید به سوال‌های کوچک جواب می‌دهیم ولی روی سوال‌های بزرگ خاک ریخته‌ایم و این‌ها را خفه‌ کرده‌ایم و نمی‌خواهیم به آن‌ها فکر کنیم در حالی که ما باید اول به آن سوال‌ها فکر کنیم و به آن‌ها جواب بدهیم ولی می‌گوید دیگر برای آن سوال‌ها پاسخی وجود ندارد و دست ما از همه‌ی پاسخ‌ها کوتاه است و می‌گوید این همان قفس آهنین مدرنیته است که ما مثل میمون‌های احمق آن را اطراف خودمان نصب کردیم و ناگهان دیدیم دیگر راه خروجی نیست. می‌گوید یکی یکی دیواره‌ها را کنار هم گذاشتیم و یک مرتبه دیدیم خود ما آن وسط گیر افتاده‌ایم و مثل عنکبوتی اطراف خود تار تنیده‌ایم و امروز در آن محبوس هستیم. علت آن را می‌دانیم بدون آن‌که دلیل آن را بدانیم. می‌گوید امروز ما علت این نحوه‌ی زندگی را می‌دانیم اما دیگر دلیل آن را نمی‌دانیم که برای چه من باید به این شکل زندگی بکنم. به همین دلیل است که هر چه ما مرفه‌تر و علمی‌تر شدیم آمار خودکشی بالا رفت و برای زندگی دلیل کم‌تری پیدا کردیم و بیشتر خودکشی کردیم. بعد می‌گوید من به آن‌هایی که خودکشی می‌کنند حق می‌دهم. برای این‌که ما که خودکشی نمی‌کنیم برای این است که فکر نمی‌کنیم. می‌گوید در این عالمی که معنا حذف شده است، مبدأ‌ و معاد حذف شده است، نه معلوم است از کجا شروع کرده‌ایم و نه معلوم است به کجا می رویم، در این عالمی که ابدیت در آن حذف شده است و همه چیز همین‌هاست همین که شروع به فکر کردن کنیم باید یا مست کنیم یا خودکشی کنیم. یا باید مست کنیم که دیگر گیج نشویم و فکر نکنیم و یا باید کلاً خودکشی کنیم برای این‌که همین‌قدر که مشغول به فکر کردن بشویم به سوالاتی می‌رسیم که هیچ جوابی ندارد و چون به سرنوشت من مربوط است من نمی‌توانم از کنار آن بی‌تفاوت عبور کنم. این فرق می‌کند با این سوال که مولکول آب از چه چیزی تشکیل شده است. حالا از هر چه تشکیل شده است من وقتی تشنه بشوم آن را می‌خورم ولو ندانم از چه چیزی تشکیل شده است. اما می‌گوید من نمی‌توانم به این سوال جواب ندهم و بگویم من زندگی می‌کنم ولی برای من مهم نیست تا به این سوال جواب بدهم که برای چه زندگی می‌کنم؟ نمی‌توان از کنار این سوال عبور کرد چون این اصل زندگی من است. می‌گوید ما دوباره به طرح مسئله‌ی نجات و رستگاری محتاج هستیم. ما یک وقتی گفتیم سوال از رستگاری سوال مزخرفی است. گفتیم ما به رستگاری چه کار داریم؟ بلکه ما باید فکر کنیم تا ببینیم چطور می‌توان راحت‌تر زندگی کرد. گفتیم به جای رستگاری به رفاه کنیم. به رفاه فکر کردیم و به رفاه رسیدیم اما امروز می‌بینم بدون رستگاری رفاه جز رنج چیزی نیست. برای این‌که تا حالا می‌خواستیم به رفاه برسیم و یک انگیزه‌ای داشتیم و یک سرابی به نام رفاه بود و می‌گفتیم الان ما توسعه‌یافته نیستیم و به این خاطر است که مشکل داریم پس باید بدویم تا توسعه‌یافته بشویم و دانشگاه‌ها و کارخانجات و بیمه و امکانات بیشتر بشود و آزادی و رفاه و لذت بیاید. می‌گوید ولی وقتی به همه‌ی این‌ها رسیدیم امروز من از خواب بیدار می‌شوم و می‌بینم بیمه‌ی بی‌کاری و بیمه‌ی بهداشت دارم و دانشگاه و درس من به راه است و پرستیژ و منزلت من وجود دارد و امکانات تفریحی و شهوت‌رانی دارم و غذای من هم آماده است و درست از این به بعد است که رنج من شروع می‌شود. برای این‌که تا به حال من فکر می‌کردم مشکل من این‌ها بوده است و صبح تا شب و شب تا صبح می‌دویدم و حالا که رسیده‌ام می‌بینم همه چیز دروغ بوده است. مثل ما که وقتی بچه بودیم آرزو می‌کردیم یک زمانی برسد تا به مدرسه برویم، بعد می‌گفتیم چه زمانی به پنجم ابتدایی می‌رسیم، بعد می‌گفتیم چه زمانی بشود که من به دبیرستان بروم، بعد چه زمانی دیپلم بگیرم، چه زمانی کنکور بدهم و به دانشگاه بروم، بعد آیا می‌توانم کارشناسی ارشد بگیرم یا دکتری بگیرم. خب حالا گرفتیم. حالا چه؟ می‌شود من خانه‌دار بشوم؟ این هم خانه. می‌شود ماشین هم داشته باشم؟ بله، این هم ماشین. حالا چه؟ حالا هیچ. احساس من هیچ تغییر نکرده است. من هنوز همان گمگشتگی و ذلالتی که داشته‌ام را دارم و هنوز همان احساس را دارم و هنوز همان‌قدر تشنه هستم. تشنه بودیم و آب شور خوردیم. این تعبیر در روایت هست که می‌گوید دنیا آب نمک و دریای شور است. هر چه می‌خوری می‌بینی تشنه‌تر می‌شوی. اشباع نمی‌شوی و فقط فرصت‌ها را از دست می‌دهی. امروز دوباره باید شجاع باشیم و از خودمان بپرسیم که ما چرا سوال از رستگاری را کنار گذاشته‌ایم؟ چرا فقط به رفاه و آزادی فکر کرده‌ایم؟ پس نجات و رستگاری چه می‌شود؟ آزادی و رفاه به چه درد من می‌خورد وقتی که برای سوال رستگاری جوابی وجود ندارد. می‌گوید ما دوباره به طرح مسئله‌ی نجات و رستگاری محتاج هستیم چون ولو همه چیز عقلانی شده است اما هنوز اصل مسئله عقلانی نیست. اصل مسئله غیر عقلانی است که برای چه؟ و بدون عقلانی کردن اصل مسئله نجات و رستگاری در کار نیست حتی اگر فایده‌گرای دو آتشه باشید و بگویید حقیقت برای ما مهم نیست و فقط فایده مهم است. حتی اگر فایده‌گرای دو آتشه باشید باز در این نوع زیستن فایده‌ای نیست. حالا حقیقت به کنار باشد. ما انسان نشدیم بلکه حیوان اقتصادی، حیوان سیاسی و حیوان علمی شدیم. اما آن‌چه حیوان را قانع می‌کند انسان را قانع نمی‌کند. بعد می‌گوید من امروز با صدای بلند فریاد می‌زنم که من قانع نشدم. به همه چیز رسیدم ولی هنوز قانع نیستم. ما اسطوره‌های کوچک را زدودیم ولی در طول نامرئی یک اسطوره‌ی‌ بزرگ گرفتار شدیم. چه وقت از آن خلاص خواهیم شد؟‌ آیا به کمک علم ممکن است؟ البته چون این بندگان خدا ذخیره‌ای برای نجات در دست ندارند، یعنی دینی که جدا از خرافه باشد را در اختیار ندارند می‌گفتند ما از مسیحیت عبور کردیم و دیگر نمی‌توانیم دوباره به مسیحیت برگردیم. وقتی من فهمیدم یک چیزی دروغ است دوباره نمی‌توانم ولو با امید کاذب به این‌‌که راست است به آن برگردم. وقتی شما فهمیدی یک چیزی سراب است، دیگر نمی‌توانی به عنوان آب به سمت آن بروی. ولی می‌گوید متأسفانه شرایط ما طوری است که من شخصاً این آمادگی را دارم که حتی به سراب دل ببندم ولی از این ناامیدی مطلق بیرون بیایم. یعنی حتی حاضر هستم به دنبال معنویت خرافی بروم که به من در این تاریکی از دور یک چشمکی بزند و یک سوسویی باشد و یک امیدی داشته باشم که غیر از این چیزها یک خبری هست. می‌گوید حتی حاضر هستم امروز به خرافه دل ببندم، به معنویت خرافی دل ببندم. چون معنویت غیر خرافی که امکان ندارد. می‌گوید باز این بهتر از پوچ‌گرایی است. این‌که شما به یک معنویت دروغ هم دل ببندی و بگویی شاید من اشتباه می‌کنم بهتر از این است که من به پوچی کامل یقین داشته باشیم و مطمئن باشم که هیچ خبری نیست. تفاوت این دو نوع معنویت را ببینید. ما عرض کردیم که معنویت و معرفت در گفتمان اسلامی و معنویت و معرفت در گفتمان مسیحی مدرن یعنی عبور از مسیحیت به سمت مدرنیته و امروز عبور از مدرنیته تحت عنوان پست‌مدرن همین است. چون امروز حرف پست‌مدرن همین است که می‌گوید ما از دروغ مسیحیت به نام مدرنیته گذشتیم و حالا وقت آن است که از دروغ مدرنیته هم عبور بکنیم. حالا سوال این است با توجه به این‌که در تاریخ فلسفه و عرفان و علم این مفاهیم علمی و فلسفی از جهان اسلام ترجمه شد و به اروپا رفت و این را خودشان کاملاً قبول دارند و تاریخ آن‌ها هم هست، منتها سعی می‌کنند این را کوچک کنند و کم اهمیت جلوه بدهند. ما هم که اصلاً این‌ها را نمی‌دانیم. حالا چطور این فرهنگی که این‌گونه بود و در اواخر قرون وسطی ترجمه شد و به اروپا رفت و سنت‌های مسیحی فئودالی را در هم ریخت و متلاشی کرد و این را هم بدانید که اصلاً قرون وسطی را اسلام به هم ریخت. یعنی دنیای قرون وسطی مسیحی توسط اسلام در هم شکست و زمینه آماده شد برای آن‌چه که تحت عنوان رنسانس و مدرنیته و در غرب مطرح شد و این هم که از «شکست» می‌گویم فقط فروپاسی از نظر نظامی نبود و فروپاشی از لحاظ فرهنگی علمی اقتصادی تجاری و بعد هم نظام بود. دوران قرون وسطی اروپا را جهان اسلام ورق زد و این یک مسئله‌ی روشنی است. حالا سوال این است که چرا این مفاهیم در جهان اسلام یک کارکرد داشتند و وقتی به آن‌جا یک کارکردی دیگری داشتند؟ با این‌که عقل‌گرایی فلسفی، عرفان نظری و علوم تجربی هر سه از جهان اسلام به اروپا رفت. در پروسه‌ی بین 4 تا 6 قرنی این اتفاق افتاد و از قرن 16 میلادی کم‌کم ورق برگشت و آن‌جا یک فضای دیگری پیدا کرد و این‌جا هم یک فضای دیگری پیدا کرد. یعنی هم در غرب و هم در شرق از قرن 15 و 16 میلادی به بعد ورق برگشت. بحث‌های نظری و معرفتی از ابن سینا و فارابی و ابن رشد مستقیم به اروپا رفته و آغاز عقل‌گرایی مسیحی و توماسی و بعد کم‌کم عقل‌گرایی غیر مذهب و عقل‌گرایی دکارتی و همین‌طور آغاز تجربه‌گرایی «فرانسیس بیکن»‌ که او را به عنوان پدر علم تجربی در غرب می‌شناسند و هر دوی این‌ها یعنی عقل‌گرایی در غرب تحت تأثیر اسلام و ترجمه‌های «ابن رشد» و «فارابی» و «بوعلی» بود و دانشمندان علوم تجربی هم در جهان اسلام هم در شروع دوران عقل‌گرایی دکارتی و هم تجربه‌گرایی بیکنی نقش داشت و این‌ها تحت تأٍیر فلاسفه‌ی اسلام و دانشمندان علوم تجربی است. جالب این است که حتی شروع شکاکیت در غرب، یعنی شک دستوری و شک دکارتی به بعد ملحم از نقدهایی بود که کسانی مثل «غزالی» علیه فلسفه و عقل فلسفی زدند. یعنی حتی تفکر شکاکیت فلسفی و تفکر انتقادی باز از طریق جهان اسلام به آن‌جا رفته است. بنابراین فلسفه‌ی غرب چه در بعد عقل‌گرایی و چه در بعد تجربه‌گرایی و چه در بعد شکاکیت تحت تذثیر حکمت نظری عملی جهان اسلام متولد شده ولی همه با مواضع اسلامی تفاوت دارد و در جهان اسلامی همین علوم و مفاهیم عقلی و تجربی هست اما هیچ وقت دفاع از عقل و تجربه و عمل‌گرایی ترک نشده است و همیشه مدافعین قوی داشته است. یعنی حتی اگر «غزالی» می‌آید و علیه فلسفه بحث می‌کند فوری یک عده‌ای مثل خود «ابن رشد» می‌آیند و در برابر او جواب می‌دهند. این هم یک نکته که الهیات عقلی مسیحی و الهیات فیدئیستی یعنی غیر عقلانی مسیحی از جهان اسلام رفته است. شما می‌دانید که الهیات عقلی مسیحی از روی بحث‌های الهیاتی «بوعلی» و «ابن رشد» ترجمه شده است. یعنی برهان‌هایی که برای اثبات خدا در الهیات و فلسفه‌ی اسلامی هست عیناً ترجمه می‌شود و به عنوان الهیات کلیسا و مسیحی در برابر ملحدین منتشر می‌شود. اول پاپ و کلیسا تکفیر می‌کند و می‌گوید کتاب‌هایی که از جهان اسلام می‌آید را بسوزانید و هر کسی کتاب‌های «بوعلی»‌ و «ابن رشد» را بخواند کافر است و بعد می‌بینند نمی‌توانند در برابر ملحدین از خودشان دفاع بکنند و بعد از مدتی پاپ اجازه داد و گفت فقط در حدی حق دارید کتاب‌های اسلامی را بخوانید که بتوانید جواب ملحدین را بدهید. از آن به بعد ممنوع است. بعد پاپ ویراستار گذاشت که کتاب‌های اسلامی را ممنوع کنند و این ویراستارها کتاب‌های اسلامی را نمی‌فهمیدند و خودشان متوجه نمی‌شدند چه هست و می‌گفتند پیش دانشمندان اسلامی در دانشگاه‌های اسلامی بروید و بخوانید تا ببینید چه هست و بعد بیاید. بعد طرف می‌رفت و می‌خواند و می‌آمد و می‌گفت من دیگر مسیحیت را قبول ندارم و می‌دیدند گرایش‌های اسلامی پیدا کرده است. هم الهیات عقلی و هم الهیات فیدئیستی از همان دوران قرون وسطی ملحم از جریان‌های متفاوت فلسفی عرفانی در جهان اسلام بود ولی به خاطر تفاوت الهیات اسلامی و الهیات مسیحی الهیات عقلی و نقلی و عرفانی در جهان اسلام هست و آن‌جا هم هست ولی هر سه با هم متفاوت است که چرا کم‌کم مکاتبی در یکی دو قرن اخیر در اروپا به وجود آمد که نقد عقل نکرد و کم‌کم نفی عقل و نفی حکمت الهی از اساس کرد در حالی که در جهان اسلام ما تقریباً هیچ متفکر درجه یک یا یک مکتب و حلقه‌ی فکری نداریم که بگوید من ملاک صدق و کذب را قبول ندارم. بگوید ملاک حقانیت و صدق زبان دین را قبول ندارم. این‌جا بحث‌های مربوط به زبان دین پیش نیامد. هیچ وقت در جهان اسلام هیچ مکتب فلسفی درست نشد که اصل حقیقت را انکار کند. هیچ وقت معرفت ستیزی توجیه مذهبی نشد. حتی عرفا که من از آن‌ها عباراتی را نقل کردم. هیچ وقت در جهان اسلام شکاکیت به عنوان یک مکتب رایج جا نیفتاد حتی اگر یک وقتی یک غولی مثل «غزالی» آمد و تضادهای فلاسفه را روی دایره ریخت. هیچ وقت کسی در جهان اسلام نتوانست عقلانیت و معرفت را به کلی از صحنه خارج بکند و هیچ وقت معنا و دلالت در معرض نابودی قرار نگرفت. ما مشکل نص الهی پیدا نکردیم. گرچه مباحث لفظی و تفسیری شد و اولین ریشه‌های بحث هرمونتیک در عرفان ما و در اصول فقه ما و در کلام و در جهان اسلام متولد شد و قرن‌ها بعد در قرن 19 در اروپا و در الهیات لیبرال پروتستان مطرح شد و نتیجه‌ی عکس داد. لذا در آن‌جا و در الهیات لیبرال مسیحی کسانی پیدا شدند که صریحاً گفتند هیچ کس هیچ چیز نمی‌داند و می‌توان هر متنی را هر تفسیری کرد و از هر جمله‌ای می‌توان هر برداشتی کرد و حقیقت نزد هیچ کس نیست. ولی در جهان اسلام کسی این عبارات را به کار نبرده است. یعنی ما هیچ مکتب فکری که مبنای آن این‌ حرف‌ها باشد را نداریم با این‌که 5، 6 قرن قبل این بحث‌های هرمونتیک بین عرفا و اصولیون ما مطرح شده است. یعنی در بحث تفسیر متن هیچ نظریه‌پرداز بزرگ اسلامی به این نتایجی که در غرب رسیده‌اند و گفته‌اند «از هر متنی هر تفسیری می‌توان کرد و حتی می‌توان به مؤلف هم نسبت داد» نرسیده‌اند و ارتباطات زبان و آگاهی قطع نشد. ارتباط وحی با عقل، ارتباط شریعت با واقع‌گرایی قطع نشد. فلاسفه‌ی مسلمان هیچ وقت نگفته‌اند معانی و حقایق را خود ما می‌آفرینیم. نگفته‌اند همه چیز فقط قائم به ذهن ماست. نگفته‌اند بحث نظری اگر سود اقتصادی نداشته باشد کلاً فایده ندارد و باید آن را کنار بگذاریم و نگفته‌اند ما فقط بحثی می‌کنیم که برای ما فایده داشته باشد. این‌ حرف‌ها را در جهان اسلام نزده‌اند ولی این‌ها در غرب مکاتب اصلی معرفتی است. این که می‌گویند حقیقت نیست الا این‌که سود داشته باشد، حقیقت وجود ندارد الا این‌که ما بر سر آن توافق کنیم، هر کسی حقیقت خودش را دارد، حقیقت قابل درک نیست، حقیقت تقسیم شده و هر تکه‌ی آن به دست کسی افتاده است. اصلاً همه‌ی این حرف‌ها ضد معرفتی است. همه‌ی این‌ها نفی عقلانیت است. این‌ها نفی زندگی است. این‌ها یعنی راه ما به سوی حقیقت بسته است. این‌ها یعنی معنویت قابل دفاع نیست. شما این دیدگاه را ببینید و با آن دیدگاه در فرهنگ اسلام مقایسه کنید که اگر از عمل‌گرایی و فایده‌ی تفکر بحث می‌شود که ما آن را قبول داریم به معنای روزمره شدن حکمت نیست. ما هم در دعاهای خود داریم که می‌گوییم خدایا به ما علم نافع بده. ما هم به فایده‌گرایی قائل هستیم. هم در عمل و هم در نظر به فایده‌گرایی قائل هستیم. در عمل فقها در بحث مکاسب می‌گویند هر کاری که فایده‌ی عقلانی برای جامعه یا فرد داشته باشد مشروع است به شرطی که با حدود اخلاقی و شرعی منافات پیدا نکند. بنابراین ما یک نوع فایده‌گرایی را هم در مقام نظر و هم در مقام عمل قبول داریم. می‌گوید از خدا علم نافع را بخواهید. پس نفع و سودگرایی و فایده‌باوری تا حدی معقول است. منتها بحث ما این است که نفع و سود و فایده محدود است و در سود مادی شخصی و دنیوی و جرینگی نیست. دایره‌ی فایده وسیع‌تر است. بله، ما هم می‌گوییم نفع و ضرر را بسنجید و چرتکه بیندازید. اتفاقاً ما قائل به چرتکه انداختن هستیم. بعضی‌ها می‌گویند ایمان یعنی عاشق باش و عقل را کنار بگذار و این‌قدر چرتکه نینداز. نه‌خیر، اتفاقا چرتکه بینداز ولی درست بینداز. همه‌ی منافع و مضار را در نظر بگیر. اتفاقاً کاملاً عاقلانه عمل کن. هر کاری که در آن تعطیل عقل هست ما قبول نداریم. منتها فایده را درست معنا کن. حکمت نظری نتیجه‌ی عملی دارد. حکمت عملی که آن‌ها به آن فلسفه‌ی پراتیک و کنش و فلسفه‌ی اکشن می‌گویند بالاخره باید استدلال‌هایی در حوزه‌ی فلسفه‌ی نظری داشته باشد ولی قرار نیست هر چه که مستقیم به مدل لباس و لیست غذا و سود بازرگانی ما مربوط نیست معرفت نباشد و بگوییم این دیگر معرفت نیست و بگوییم این ارزش علمی ندارد. شما دیده‌اید که در بحث‌های پایان‌نامه‌ها به خصوص در رشته‌های علوم انسانی این تفکر چطور نفوذ پیدا کرده است؟ مثلاً شما یک بحثی می‌کنید اگر تجربی حسی نباشد و اگر به خصوص در غرب کسی این را نگفته باشد می‌گویند این علمی نیست. معلوم است که این دایره‌ی علم تا نوک بینی اوست. تعریف او از علم این‌قدر محدود است و فقط به علم تجربی علم می‌گوید. در حالی که معرفت خیلی دایره‌ی وسیع‌تری دارد. عباراتی که ما از بزرگان نقل کردیم برای همین بود. در حوزه‌ی عقل عملی این‌ها هست و با واسطه از حکمت نظری الهام می‌گیرد. من یک اشاره‌ی مختصری هم به منشأ این فکر بکنم که البته تفسیر آن را نمی‌گویم و فقط ارجاع می‌دهم این دیدگاهی که علم مساوی با تجربه است و هر چه که شما از منافع دینی نقل می‌کنی این‌ها می‌گویند علمی نیست. مثلاً من این را در بعضی از جلسات دیده‌ام. مثلاً همین‌طور که بحث می‌کنی استدلال هم می‌کنی. استدلال تجربی و استدلال عقلی هم می‌کنی و بعد یک آیه‌ی قرآن هم می‌گویی. می‌گوید تا این‌جا داشتی علمی صحبت می‌کردید و از این‌جا به بعد دیگر بحث علمی نیست. چرا این را می‌گوید؟ برای این‌که این‌ها وحی را علم نمی‌دانند. برای این‌ها علم مساوی با تجربه‌ی حسی است. همان چیزی که حیوانات هم دارند. سقف عقل عبارت از جمع‌بندی تجربیات حسی است. بعضی از حیوانات همین را هم دارند. چون از قول حیوانات خیلی صحبت کردند که حیوانات نمی‌فهمند و ما که مثل حیوانات نیستیم و حیوان این‌طور است و آن‌طور است. واقعاً کسی هم نمی‌داند و این‌ها به کسی ثابت نشده است. چون آدم تا حیوان نباشد نمی‌تواند بفهمد حیوانات واقعاً مسائل را می‌فهمند یا نمی‌فهمند. ما به اسم حیوانات نوشته‌ایم که این‌ها هیچ چیزی را نمی‌فهمند. از کجا معلوم است که نمی‌فهمند. قرآن زمانی که لشکر حضرت سلیمان می‌رود از قول مورچه نقل می‌کند. بعضی‌ها فکر می‌کنند این‌ها مثل داستان‌هایی است که برای بچه‌ها تعریف می‌کنند و مثلاً می‌گوید آقا فیله گفت فلان و آقا موشه گفت فلان. این‌ها فکر می‌کنند قرآن هم همین‌طور است. این که نیست. خداوند در قرآن از قول مورچه عباراتی را نقل می‌کند و می‌گوید مورچه به سپاه سلیمان اشاره کرد و گفت این‌ها عجب نادان‌هایی هستند و زیر پای خودشان را نگاه نمی‌کنند. این‌طور که این‌ها می‌آیند همه‌ی ما را له می‌کنند. دقیقاً‌ مثل یک آدم باشعوری که به یک آدم بی‌شعور نگاه می‌کند و می‌گوید این گله‌ی گاوی که می‌آید فلان است. مورچه به مورچه‌های دیگر می‌گوید این‌هایی که می‌آیند عقل‌شان نمی‌رسد و باید حواس شما باشد که این‌ها الان حساب ما را می‌رسند. خب این را در قرآن از قول مورچه می‌گوید. مگر این نیست؟ اگر ما وحی را منبع معرفت بدانیم به این معنی است که کل محاسبات ما یا حداقل خیلی از محاسبات ما باید عوض بشود. این تصوراتی که ما از حیوانات داریم زیر و رو می‌شود. این‌ها چون به زبان ما حرف نمی‌زنند به آن‌ها زبان‌بسته می‌گوییم و اتفاقاً ممکن است آن‌ها هم به ما زبان‌بسته بگویند. یعنی ما اگر به این‌ها به چشم گاو نگاه می‌کنیم ممکن است آن‌ها هم به همین چشم به ما نگاه کنند. اگر بپذیریم قرآن یک منبع معرفت است، انبیا منبع معرفت هستند، باید بپذیریم این‌ها علم است و آن‌وقت نگاه ما به دایره‌ی علم وسیع‌تر می‌شود و آن‌زمان دیگر شما نمی‌گویید هر چه که تجربی نیست مشکوک است و بعد هم می‌گویی معرفت امکان ندارد و باب معرفت بسته است و بعد کم‌کم نسبی‌گرا و بعد شکاک می‌شوی و بعد هم می‌گویی نه معنویت وجود دارد، نه امکان معرفت وجود دارد و به همه چیز شکاک می‌شوی. نه. آن ابزاری که در دست تو هست محدود است. بله، با آن ابزار باید هم شکاک بشوی. اصلاً شما بدانید یک تجربه‌گرای با غیرت حتماً یک شکاک خوب می‌شود برای این‌که اگر فقط اصالت را به تجربه دادی و فقط به علوم تجربی علم گفتی ماورای تجربه همه چیز مشکوک است. اول می‌گویی نسبی است و تعارف می‌کنی و بعد هم می‌گویی مشکوک است و بعد هم می‌گویی دروغ است. اصلاً طبیعی است که آدم دچار بحران معنا بشود. این‌ها راه درستی رفتند. راست می‌گویند و دیگر راهی جز خودکشی نیست. اگر عاقل و باشرف باشی باید خودکشی کنی چون چیزی وجود ندارد، معنایی وجود ندارد. اما اگر آمدی و از این زاویه نگاه کردی که حقایق چند رده دارند و چند طبقه هستند که یک طبقه از حقایق با تجربه فهمیده می‌شود و یک طبقه‌ی دیگر از حقایق لطیف‌تر هم هست که با تجربه دانسته نمی‌شود و با عقل فهمیده می‌شود و یک طبقه‌ی دیگر از حقایق هم هستند که با عقل هم فهمیده نمی‌شوند و باید با ریاضت مشاهده کنی و یک طبقه‌ی دیگر از حقایق هم وجود دارد که بشر عادی با ریاضت هم به آن نمی‌رسد و باید انبیا بیایند و آن وحی می‌خواهد. معرفت چهار طبقه است و یک طبقه نیست. آن‌وقت نه دیگر شکاک می‌شوی و نه دچار فقدان معنا می‌شوی و نه بحران معنا پیدا می‌کنی و نه می‌گویی این جهان کور و کر است و همه چیز بی‌معناست. تو کور و کر هستی و اتفاقاً همه چیز با معنا است. این تفاوت این دیدگاه‌ها است. بنابراین شروع فلسفه‌ی جدیدی که اسم آن را فلسفه‌ی طبیعی گذاشته‌اند و فقط به علوم طبیعی و تجربی اصالت دادند و فقط به مدیریت ابزارشناسانه اصالت دادند تماس اروپای قرون وسطی با جهان اسلام بود ولی یک جانبه و یک بعدی رشد کرد. همان‌طور که متأسفانه خود مسلمان‌ها در یک قرن اخیر به صورت یک بعدی جلو رفتند. ما از آن طرف بام افتادیم و این‌ها هم از این طرف بام افتادند. فعلاً کسی بالای بام نیست و باز باید یک عده‌ای به بالای بام بروند. ما به اسم معنویت و دین به تنبلی و بی‌نظمی و بی‌عقلی و بی‌برنامگی افتادیم و گفتیم دم را غنیمت بدان و امروز مشکل را حل کند و آینده را رها کن و ترک مشورت و همفکری کردیم و کار جمعی و دقت بلد نیستیم و دیگر تجربه‌ی انباشته نداریم و هر کسی دوباره شروع می‌کند و از اول همه چیز را تجربه می‌کند. یعنی دوباره به دوران غارنشینان برگشته‌ایم که هر کسی به دنیا می‌آمد خودش تجربه می‌کرد تا ببیند چطور باید آتش درست کند و با آب چه کار کند و چطور باید شکار کند. در یکی، دو قرن اخیر به این دوران برگشتیم و اصلاً همه چیز را از یاد بردیم. آن‌ها هم از آن طرف بام افتاده‌اند و می‌گویند هدف رفاه و آزادی است. پس بقیه چه می‌شود؟ از یک حرف درست نتیجه‌ی افراطی گرفتن با یک حرف غلط تفاوتی ندارد. آن تعبیری که حضرت امیر دارند و می‌گویند «کلمة حقنی یراد بها باطل...» یعنی حرف حق زیاد است اما اگر شما از همین حرف حق هم بد استفاده بکنی غلط می‌شود. از درست‌ترین حرف بد استفاده کنی یا افراط و تفریط بکنی و به قضیه یک جانبه نگاه کنی ضرر می‌شود. حالا چه این طرف را بگیری و چه آن طرف را بگیری. چه دنیا زده بشوی و چه نشوی. چون در روایت و سنت پیغمبر فرمود از ما نیستند کسانی که به نام دنیا آخرت را فراموش کنند و به نام آخرت دنیا را کنار بگذارند. این‌ها از ما نیستند. خودتان را به ما نسبت ندهید. یک دنیای عقب‌افتاده‌ی مفلوکِ بی‌نظمِ بی‌برنامه‌ی بی‌دقتِ عافیت‌طلبِ تنبلِ فردگرای که سر هر کسی در لاک خودش است و بعد بگوییم چون ما مؤمن و مسلمان هستیم این‌ها مربوط به خدا و پیامبر است و اسلام این‌ها را از ما خواسته است. اسلام کجا این‌ها را خواسته است؟ آن طرف هم همین‌طور است. این نتیجه‌گیری عوامانه‌ای است که در ذهن خیلی از تحصیل‌کرده‌های ما هم هست ولو به زبان نمی‌آورند و بین پیشرفت علمی غرب با لاابالی‌گری و اباحه‌گری ایمانی و اخلاقی ملازمه می‌بینند. یعنی واقعاً فکر می‌کنند چون دین و معنویت و اخلاق را کنار گذاشتند پیشرفت کردند. هیچ دلیلی برای این قضیه وجود ندارد. چون نظم پیدا کردند و تلاش کردند و برنامه‌ریزی کردند و دوراندیشی کردند و دور هم نشستند و فکر جمعی کردند و یکی یکی مشکلات را حل کردند و عقل ابزاری را فعال کردند پیشرفت کردند نه برای این‌که اخلاق و معنویت و دین را کنار گذاشته‌اند. حالا البته من نمی‌گویم هر کسی در آن‌جا هست این‌ها را کنار گذاشته و هر کسی این‌جا هست اخلاقی است. چون یک جاهایی گاهی حرف را این‌قدر شرقی و غربی کرده‌ایم که انگار هر کسی در غرب است از صبح تا شب مشغول فساد اخلاقی و کثافت‌کاری هستند. معلوم نیست پس چه کسانی در آزمایشگاه‌ها و کارنجات و دانشگاه‌ها هستند و چه زمانی کار می‌کنند. از طرفی این طرف عالم هم همه صبح تا شب مشغول عبادت و نماز و ذکر و دعا هستند. این خبرها نیست. نه این طرف عالم این خبرها است و نه آن طرف عالم آن خبرها است. بحث بر سر افراد نیست بلکه بر سر سنت‌های فکری و طرز نگاه به مسئله است. کم‌کم با پوشش اسطوره‌زدایی به سمت معنویت‌زدایی و مذهب‌زدایی و سکولاریزاسیون رفتند و از مسیحیت عبور کردند چون مسیحیت عقلاً قابل تحمل نبود ولی به اسلام نرسیدند و ما هم که از اسلام عبور کردیم. این‌قدر جلو هستیم. آخر خط دوباره طرح بازگشت به اول خط مطرح شده که سوال از معنادار بودن جهان و فلسفه‌ی زندگی می‌کنند و دوباره این مطرح شده و بعضی از متفکران باطنی در غرب می‌گویند یکی، دو قرن است که ما تحت عنوان توسعه و رشد نسبت به مرگ تجاهل می‌کنیم و به همدیگر می‌گوییم این‌قدر از مرگ حرف نزن. شاد باش و بخند و این حرف‌ها را رها کن و تا کسی می‌خواهد راجع به مرگ سوال کند و یا فکر کند می‌گوییم این بحث‌ها را نکن و حال ما را نگیر. می‌گوید ما بیش از دو، سه قرن است که در گفتمان عمومی روی مرگ خاک می‌پاشیم و می‌گوییم راجع به آن فکر نکن و حرفی نزن و به جای آن راجع به زندگی حرف بزن. بعد می‌گوید من سوال می‌کنم که می‌توانم راجع به زندگی به نتیجه‌ای برسم قبل از این‌که بفهمم ارتباط زندگی با مرگ چه هست؟ من اصلاً نمی‌توانم زندگی را بفهمم مگر این‌که بفهمم راجع به مرگ باید به چه نتیجه‌ای برسم و باید بفهمم مرگ چه هست. چون این‌ها با هم معنا می‌شوند. من عرض خود را با طرح چند سوال جمع‌بندی بکنم که در خود غرب توسط متفکران بیدار مسئول امروز مطرح می‌شود و می‌گویند ما بدون درک معنای جهان با این شتاب به کجا می‌رویم؟ این تأییدی است بر همان چیزی که عرض کردم. می‌گوید همه‌ی ما به هم می‌گوییم باید تکنولوژی باشد و باید کارها سریع پیش برود و کارها را آسان کن و تسهیل کن و اگر کسی از ما بپرسد که با این عجله به کجا می‌روی؟ هیچ کس نمی‌تواند به او جوابی بدهی. صبح زود از خانه بیرون بیا و زود به دانشگاه برس و زود به کارخانه برس و کارها را زود جمع کن و زود به خانه برو و زود بخواب که می‌خواهی زود بلند بشوی و دوباره روز از نو است. یعنی چه؟ که چه بشود؟ می‌گوید ما به دور خود می‌چرخیم. یک نفر سرش را بالا بگیرد و نگاه بکند و ببیند آیا ما به دور خود نمی‌چرخیم؟ یک نفر بالا را نگاه کند. همه پایین را نگاه می‌کنیم. یک نفر هم بالا را نگاه کند. اطراف خود را نگاه کنیم. شاید این رد پاهایی که به دنبال آن می‌رویم رد پاهای خودمان است و داریم دور می‌زنیم. یک نفر فکر کند که نکند این‌ها رد پاهای خود ما است و ما دوباره پا جای پای خودمان می‌گذاریم و می‌رویم؟ نکند این همان جای اولی است که از این‌جا شروع کردیم؟ ما کجا می‌رویم؟ می‌گوید این همان سوالی است که باید همه‌ی ما دور هم جمع بشویم و به آن جواب بدهیم. این همان سوالی است که امیرالمؤمنین علی(ع) فرمودند هر کس به این سه سوال جواب ندهد معلوم نیست در چه عوالمی است. از کجا آمده‌ام؟ به کجا می‌روم و چرا می‌روم؟ من چه کسی هستم؟ همه‌ی ما باید بعد از یک مدت برگردیم. می‌گوید بروکراسی و تکنولوژی مظاهر عقلانی شدن جامعه و مدیریت هستند اما خودشان تبدیل به یک ماشین بزرگ بدون عقل شده‌اند. ما در یک کارخانه هستیم که اتاق فرمان ندارد. ما در یک قطاری نشسته‌ایم که راننده ندارد و روشن شده و همین‌طور راه می‌رود. بدون اتاق فرمان مانده‌ایم. ماشین می‌داند که چگونه باید کار کند ولی نمی‌داند که چرا باید کار کند. ماشین اهل تعقل نیست. ماشین معناطلب نیست. تکنولوژی معناطلب و معناساز نیست. این ما هستیم که باید به ماشین بروکراسی و تکنولوژی تزریق معنا کنیم و به آن جهت بدهیم. ما باید آن را هدایت کنیم در حالی که ما نشسته‌ایم تا این ما را هدایت کند. می‌گوید ما نشسته‌ایم تا یک ماشین ما را هدایت کند. این دیوانگی است. یک باید پشت این ماشین بنشیند. یکی باید کنترل این را در دست بگیرد. یکی باید کنترل این تمدن و تکنولوژی را در دست بگیرد. باید یک آدم عاقلی پیدا بشود. این ما هستیم که باید دوباره مسئله‌ی عقلانیت هدف مقدم بر عقلانیت وسیله و ابزار را مطرح بکنیم. در دوران مدرن ما گفتیم اهداف قابل عقلانی شدن نیستند و ابزار باید عقلانی بشوند. یعنی باید اصالت تکنولوژی باشد. امروز باید بگوییم ابزار هر چقدر عقلانی بشوند اگر هدف عقلانی نباشد فایده‌ای ندارد بلکه تکنولوژی به ضرر ما تمام می‌شود. همان‌طور که الان شده است. الان بیشترین منافع تکنولوژی در مسیر جنگ و کشتار و سلاح‌های کشتار جمعی و مواد مخدر و سکس و فساد است یا بیشتر در خدمت بشر است؟ اگر این تکنولوژی و این علمی که امروز بشر دارد واقعاً در خدمت بشر قرار می‌گرفت در دنیا هیچ گرسنه‌ای باقی نمی‌ماند. یعنی ریشه‌ی بیماری، فقر، آوارگی، برهنگی، گرسنگی و جهل با همین امکاناتی که امروز در دنیا هست زده می‌شود. منتها اکثر این امکانات علیه بشر به کار می‌رود و نه به نفع آن. آیا جهان‌بینی علمی و تفسیر علمی و تجربی از جهان می‌تواند زندگی را معنادار کند؟ نتوانست. چون تجربه نمی‌تواند هدف کل زندگی را عقلانی بکند و چیزی که عقلانی نشود معنادار نخواهد شد و وقتی که معنا نباشد معنویت بی‌معنی است و اصلاً امکان ندارد. بعد این سوال دوباره شروع به گزیدن اذهان کرد که آیا همه‌ی آن‌چه که ما آن‌ها را اساطیر می‌دانستیم و اسطوره‌زدایی را شرط پیشرفت و عقلانی کردن امور می‌دانستیم به راستی اسطوره بودند؟ آیا واقعاً همه‌ی آن‌ها دروغ بوده است؟ آیا همه‌ی این‌ها خرافه بود که ما یک جا آن‌ها را دور ریختیم؟ ما این‌قدر به خودمان زحمت ندادیم که خاکروبه را از الماس جدا بکنیم و یک جا همه را جارو کردیم و بیرون ریختیم. چون در مسیحیت این‌ها با هم مخلوط بود. آیا هر چه در مسیر تجربه‌ی ما و منافع ملموس ما قرار نگیرد و مصرف بازاری نداشته باشد لزوماً اسطوره و غیر عقلانی است؟ در ردیف جادو و سحر و خرافه است؟ همان تعبیری که «ماکس وبر» دارد. «ماکس وبر» را به عنوان تئوریسین برجسته‌ی عقلانیت ابزاری و نظام سرمایه‌داری و مدرنیته می‌شمارند و او می‌گوید جادو تکنیک رستگاری برای قدما بود. بعد کم‌کم مذهب‌های پیشرفته‌تر عقلی و اخلاقی مثل اسلام و مسیحیت آمدند تا جادو را از جهان‌بینی حذف کنند و جای جادو را بگیرند چون این‌ها تکنیک‌های قوی‌تر رستگاری بودند و بعد باید بگوییم حالا که بحث تکنولوژی و علم آمده این‌ها را هم به دور بریزیم. چون این‌ها برای تکنیک رستگاری کافی هستند. اصلاً بحث «قفس آهنین» را خود «وبر» مطرح کرد. تئوریسین تکنولوژی و عقلانیت سرمایه‌داری بحث «قفس آهنین» را مطرح کرد و گفت امروز ما به این رسیده‌ایم که می‌پرسیم آیا واقعاً علم تکنیک رستگاری بود و می‌توانست ما را نجات بدهد و می‌توانست به سوالات ما جواب بدهد؟ فقط با تجربه‌ی بشری می‌توانیم به همه‌ی سوالات مهم جواب بدهیم یا مجبور هستیم صورت مسئله را پاک کنیم و بعد شکاک بشویم و بعد ملحد بشویم؟ چون با این ابزار به جواب آن‌ها نمی‌رسیم. ما هنوز مشکل بی‌معنا بودن زندگی را داریم. با آن چه کنیم؟ از طرفی ما اعلام کرده‌ایم که با پذیرفتن خدای نامرئی جز با قربانی کردن تجربه ممکن نیست و لذا مسیحیت آمد و خدا را مرئی کرد. خیلی جالب است. چون تنها دینی که ما می‌شناختیم مسیحیت بود و نتوانست خدای نامرئی را به ما اثبات بکند کوتاه آمد و خدا را مرئی کرد و گفت خدا به زمین آمده و مسیح است. ایمان مسیحی باور کردن باورنکردنی‌ها بود و تسلیم شدن در برابر یاوه‌ها و محالات بود. لذا مسیحیت از الهیات خود هم کوتاه آمد. الهیات نقلی را که کلاً کنار گذاشت و امروز فقط الهیات احساسی و احساسات مانده است. یک معنویت کلی و یک تجربه‌ی دینی بدون دفاع است. می‌گوید خود ما اخلاق را هم یک مسئله‌ی شخصی کردیم و بنابراین ایمان و اخلاق نامطمئن و متشابه و مشتبه شدند و هیچ توافق عامی هم در هیچ کدام از این مسائل نیست. اگر قبلاً مشیت خدا را در آناتومی شپش هم می‌دیدند امروز کل علوم تجربی هم که بیایند، نجوم و زیست‌شناسی و فیزیک و شیمی هم که بیایند نمی‌توانند هیچ چیز راجع به معنای جهان و هدف زندگی به ما بگویند. نمی‌توانند به آن سه سوال اصلی ما جواب بدهند. اگر همه‌ی آن‌ها هم بیایند نمی‌توانند به ما جواب بدهند و هیچ چیزی به ما نمی‌آموزند. امروز با همه‌ی وجود و با همه‌ی نگرانی می‌پرسیم که آیا اصولاً چیزی به نام معنای جهان وجود دارد؟ جواب ما سکوت محض، سیاهی و ادامه‌ی دلشوره‌ها است. می‌گوید قبلاً این دلشوره‌ها را تسکین می‌دادیم و امروز دیگر نمی‌توانیم تسکین بدهیم. می‌گوید اگر جهان معنا و غایت ندارد پس چرا زندگی ما انسان‌ها معنادار باشد و چرا زندگی کنیم و چرا باید زندگی کنیم و به کدام طرف زندگی کنیم؟ این خیلی جالب است. جهت زندگی را می‌پرسد. می‌گوید به کدام طرف بایستیم و زندگی کنیم؟ می‌گوید علم مدرن مثل یک لال مادرزاد ساکت و مبهوت در برابر این سوالات ایستاده و در چشمان ما نگاه می‌کند و هیچ چیز نمی‌گوید و هر چه هم بگوید من از او نمی‌پذیرم. این چه عقلانی شدن امور است که اصل چهارچوب آن غیر عقلانی است و ما می‌خواهیم جزئیات آن را عقلانی کنیم در حالی که کل آن غیر عقلانی است؟ زندگی برای ما معنا ندارد چون مرگ هم معنایی ندارد. می‌گوید ما خیلی در برابر مرگ سکوت کردیم. وقتی در مورد مرگ سکوت می‌کنی مجبور هستی در مورد زندگی هم سکوت کنی. برای این‌که این مرگ است که زندگی را معنادار می‌کند و مرگ است که زندگی را شیرین می‌کند. و الا همه جا سیاه است و ما در تاریکی مطلق چطور با نور یک شمع کوچک دل خود را خوش کنیم؟ در یک بیابان به این بزرگی علم و تکنولوژی ما را با خود به بن‌بست کشاند. ما به آن‌ها اعتماد کردیم و فکر کردیم علوم تجربی و تکنولوژی جای دین و عقل و وحی و شهود را می‌تواند بگیرد و با آن راه افتاده‌ایم و حالا به بن‌بست رسیده‌ایم و می‌بینیم این یک ماشین است و پاسخگو نیست. هر چه من از آن سوال بکنم چرا من را به این‌جا آورده‌ای؟ او به من چیزی نمی‌گوید و فقط می‌گوید تو من را آورده‌ای و من تو را نیاورده‌ام. تو خودت را از بقیه‌ی بارها سبک کردی و آن‌ها را به دور ریختی و من این کار را نکردم. خیلی ممنون و متشکر هستم. من خواستم یک بابی در این مورد باز بشود. حالا چون شما بزرگواران همه جزو هیئت علمی هستید بدانید این‌ها جزو مسائلی است که من فکر می‌کنم دانشجوها خیلی احتیاج دارند تا بشوند. حالا اصلاً به بعد مسائل معنوی کاری ندارم که اگر ما بتوانیم همه‌ی سوال‌ها را جواب بدهیم و این سوال اصلی را نتوانیم جواب بدهیم فایده ندارد. خود این‌ها در آن صف جلو هستند. یعنی ما داریم زور می‌زنیم تا به این‌ها برسیم. مگر این‌طور نیست؟ طبق تعریف‌های موجود ما در حال توسعه هستیم و این‌ها توسعه‌یافته هستند. یعنی این‌ها به آخر خط رسیده‌اند و الگو هستند و ما می‌دویم که به این‌ها برسیم. چون بعضی‌ها می‌گویند پیشرفت یعنی مسابقه در این‌که چه کسی زودتر غربی بشود. خیلی خوب، حالا شدی. این‌ها متفکران بیدار آن‌ها هستند که به ته خط رسیده‌اند و حالا بر می‌گردند و پشت سر را نگاه می‌کنند و می‌گوید که چه؟ ما نباید اجازه بدهیم این سوالات در دانشگاه بی‌جواب بماند. من فکر می‌کنم هر کدام از شما استاد هر درسی که هستید، اگر فیزیک می‌گویید، اگر کشاورزی می‌گویید، اگر عمران می‌گویید، باید به این سوال اولاً خودمان فکر کنیم و بعد به بچه‌ها بگوییم. در ذهن این‌ها این‌طور نقش بسته که این سوال‌ها سوال‌های ارتجاعی است و برای انسان‌های قدیم است و دوره‌ی این حرف‌ها گذشته و الان فقط سوال این است که چه کار کنیم تا بیشتر پول در بیاوریم و چه کار کنیم تا بیشتر کیف کنیم و این‌ها سوال مدرن است. یعنی انگار هر چه سوال احمقانه‌تر باشد مدرن‌تر است. سوال هر چه فیلسوفانه‌تر و متفکرانه‌تر و رادیکال‌تر باشد دوره‌ی آن گذشته است. نه، نگذشته است. این‌ها تخدیر است. حالا مسائل معنویت و معنا به کنار باشد. من به دوستان عرض کردم که در این مملکت همه‌ی نهادها پز می‌دهند که چه کسی بیشتر دانشگاه زده است. مثلاً دانشگاه آزاد در هر روستا و شهرکی دانشگاه می‌زند. پیام نور می‌زند، دانشگاه دولتی هم می‌زند و همه هم به همدیگر آمار می‌دهیم و می‌گوییم دانشگاه ما این‌قدر است و رشد دانشجوی ما این‌قدر است و یکی نمی‌پرسد که چه بشود؟ گسترش کمی دانشگاه چه فایده‌ای دارد؟ ساختن دانشگاه مگر ساختمان‌سازی است که همین‌طور دانشگاه بسازند؟ او فوق لیسانس می‌گیرد و او استاد می‌شود. هیچ کس در این مملکت نمی‌پرسد هر سال چه تعداد دانشجو در چه رشته‌ای می‌پذیری و چرا می‌پذیری؟ این «چرا» را باید بگویی. هیچ کس این «چرا» را نمی‌گوید. همه می‌گویند ما بیشتر دانشجو پذیرفته‌ایم. برای چه پذیرفته‌ای؟ در چه رشته‌هایی باید چقدر دانشجو بپذیری و برای چه بپذیری؟ آیا به بازار اشتغال همه‌ی این‌ها فکر کرده‌اید؟‌ آیا اصلاً به نیاز کشور به این‌ها فکر کرده‌اید؟‌ همین‌طور هزار هزار فارغ‌التحصیل می‌دهند و اصلاً معلوم نیست این‌ها به چه دردی می‌خورند. فقط مدرک می‌گیرند. به قول آقایان که گفتند امروز دانشجو شدن از نان شب واجب‌تر شده است و طرف اگر می‌خواهد عروس و داماد بشود باید دانشجو باشد. برای مجلس خواستگاری خوب است. آن هم کم‌کم از قرب می‌افتد. یعنی تا 10، 15 دیگر غیر دانشجو نداریم. غیر دانشجوها باید پز بدهند و بگویند من دانشجو نیستم. خب دانشجو شدن خیلی خوب است. بله، سطح عمومی فرهنگ همه بالا می‌آید و الحمدلله دانشمند زیاد می‌شود. اولاً واقعاً همه‌ی این‌هایی که از دانشگاه بیرون می‌دهیم دانشمند هستند؟ مشکلات عملی جامعه نه، بلکه مشکلات عملی خانواده‌ی خودش را می‌تواند حل بکند؟ مشکلات نظری ملت خود را نه، مشکلات نظری تاریخ خود را نه، بلکه مشکلات نظری خانواده‌ی خودش را می‌تواند حل بکند؟ الان اگر ما آمار بدهیم که خیلی فارغ‌التحصیل داریم هنر است؟ من گفتم که دانشگاه‌های معتبر دنیا که مثلاً 200 سال سابقه دارند و وقتی کسی به آن‌جا می‌رود پز می‌دهد که من در فلان دانشگاه درس خوانده‌ام 150 سال یا 200 سال است که گسترش کمی نداشته‌اند و همان‌طوری هستند که بوده‌اند. چرا؟ برای این‌که روی کیفیت کار می‌کند. 20 دانشجو می‌پذیرد و در 60 سال این تعداد را بیشتر نمی‌کند ولی آن 20 نفر هر جای دنیا که می‌روند دانشگاه خودشان را طبق همان معیار متحول می‌سازند. یعنی یک چیزی تابع آن درست می‌کنند و پز می‌دهد که من در فلان‌جا درس خوانده‌ام. دانشگاه می‌سازیم. مثل این می‌ماند که می‌گویند آب حوض خالی می‌کنیم. این‌ها می‌گویند دانشگاه می‌سازیم. یعنی چه؟ برای چه؟ چه تعداد دانشجو در چه رشته‌ای و چرا می‌گیری؟ باید به این جواب بدهند. باید هر دو وزارت‌خانه و دانشگاه آزاد جواب بدهند. به نظر من هیچ راه دیگری نداریم. با این مخارج و با این زحمات و با این همه دانشجو که سال به سال بیرون می‌آیند، خب این‌ها با یک امیدی می‌آیند. پدر او کارگر است و کار می‌کند و با نان زحمت‌کشی سه بچه را به دانشگاه آزاد و پیام نور و دولتی می‌فرستد و فکر می‌کند یک خبری می‌شود. خود این می‌دود و ده سال از بهترین‌ سال‌های عمرش را می‌گذارد و در آخر که آقای مهندس و خانم دکتر شده تازه معلوم نیست چه می‌شود. حالا کدام مشکل مملکت را می‌توانی حلی کنی؟ مهندس کشاورزی می‌شود و وقتی یک زمین ده هکتاری به او می‌دهی نمی‌تواند درست کار کند و نمی‌تواند خرج خودش را از آن‌جا در بیاورد. روانشناس درست می‌کند که خودش سه زن می‌گیرد و طلاق می‌دهد و بچه‌ی او فراری است. جامعه‌شناس ما با محله‌ی خودش رابطه برقرار نمی‌کند. یعنی همسایه‌های او با او نمی‌سازند و دائم با هم دعوا دارند. ما این‌طور هستیم. باید یک فکری برای این بکنیم که چه می‌خواهیم؟ ما به دنبال چه آدمی هستیم که از دانشگاه بیرون بیاید؟ اصلاً لازم نیست این همه دانشجو داشته باشیم. دانشجو برای آمار دادن نیست. اگر به این سوال جواب ندهیم که «چرا؟» درست نیست. باید بگوییم ما الان در این رشته 4 هزار دانشجو می‌پذیریم و باید این تعداد به 1200 دانشجو برسد. در این رشته 200 دانشجو می‌پذیریم و باید به 800 دانشجو برسد. بعد آقا فرمودند این‌جا رشته‌ی سد و شبکه داریم آن هم در بیرجندی که آب برای خوردن نیست. در بیرجند که آب نیست این رشته‌ی سد چه کار می‌کند؟ برای چه این رشته‌ی سد را این‌جا می‌گذاری؟ یک جا بگذار که آب هست و در کنار آن هم کشاورزی هست که همان‌جا سر زمین برود و یاد بگیرد. کجا باید چه رشته‌ای و به چه تعدادی باشد؟ این سوال باید بشود و این هم فقط به کمک شما می‌شود. یعنی اساتید و اعضای هیئت علمی باید فکری بکنند و به این سوالات جواب بدهند. خود ما هم سرمان را پایین انداخته‌ایم. حالا این بنده‌ی خدا با صداقت می‌گوید و ما نمی‌گوییم و سرمان را پایین انداخته‌ایم و می‌رویم. یک نفر هم باید سرش را بالا کند و بگوید چرا؟ روی این‌ها هم فکر کنیم که انشاالله شروع مجددی برای تحول است. خیلی ممنون و متشکر هستم.



هشتگ‌های موضوعی

نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha